آزادی
پرنده كنـاره پنجـره به زندانی فخـر ميفروخت ،از پـرواز كردن گفت و آزادی اش را به رخ زندانی كشيد
زندانی لبخندی زد و به دور دست هـا نگريست ، در خيالش پـرواز كـرد و در افكــارش آزاد زيـست !!
شب نوشت ، حال و روز آدمهای شهر من اينگونه است ، ساكن در كوچه بن بست و جويـاي عشق
در خيابان يک طرفي ..
نظرات شما عزیزان: