نشسته بودیم توی جمعی .. من با دخترای اون جمع میگفتم و میخندیدم ..و تو سرگرم صحبت با پسرای اون جمع ... هنوز حضور همو احساس نکرده بودیم ... صدای خنده ی من کمی بلند تر از حد معمول شد ... همه ی اونایی که توی جمع شما بودن به سمت ما نگاه کردن ... نگاه تو به نگاه من حلقه شد .. صدای خنده ام قطع شد . یه مکث ..لبامو ورچیدم .. انگار که خجالت کشیده باشم ... تمومی من چشم شد و به سمت تو کشیده شد ... بدون اینکه پلک بزنی خیره شدی به چشمام ... دوستات دوباره مشغول صحبت و بازی شدن .. و تو هنوز نگاهت به این سمت بود .. سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و پلکامو پایین بیارم ..و خودمو توی جمع دخترا گـــُم کنم ... تو هم برگشتی به سمت دوستات ... هر از گاهی دوباره این نگاه ها بهم حلقه میشد ... و دو باره من آب دهنمو قورت میدادم و از شرم نگاهمو میدزدیدم .. حواست دیگه اونجا نبود ... ولی همونجا نشسته بودی ... تولد یکی از بچه ها بود ... یکیشون گیتارشو آورد و شروع کرد به نواختن ... صدای موزیک ارومی فضای اونجا رو پر کرده بود ... همگی متوجه صدا بودیم ... همه ساکت .... او میخوند و مینواخت ... هر از گاهی دوباره با یه سطر از ترانه .. تموم حست به این سمت کشیده میشد ... و اون نگاه خیره ... و یه لبخند ملایم ... .. ساعتها به همین منوال میگذشت ... زمان میگذشت و ما بیخیال هر بود و نبود ... کاش زمان همونجا متوقف میشد ... حس کنجکاوی ..که این کیه که این نگاهش از بلور مردمک چشمم میگذره تا رُخنه کنه تــَه وجودم ... شاید تو هم به این فکر .. که چی شد یهو ... ؟ کیه این دختره ؟؟ دست و پامو گم کرده بودم ... با اینکه میدونستم کسی متوجه نگاه های دزدکانه ی ما نیست .. ولی یه ترس و دلهره شیرین وجودمو در بر گرفته بود ... که نکنه کسی متوجه بشه و من خجالت بکشم ..
خواننده میخوند .. نور چراغ رومانتیک بود .. طوری که چشم رو اذیت نمیکرد ... فضای اونجا دوستانه بود ... قلب من اما بی وقفه میتپید ... و نگاه های تــــــــــو .. تا عمق وجودم جاری میشد ... اون شب تا نیمه های شب احساس من توی ابرا بود .. ترو نمیدونم ... جشن تولد تموم شد .. موقع رفتن .. حیاء مانع میشد تو بسمتم بیایی .. چه جوری شد که سندرلا وار از اون جشن گریختم و رفتم نمیدونم ..ولی در دلم آرزوی تو بود .. تویی که نمیشناختمت .. توی که نمیدونم چرا اینقدر حس خوبی بهت داشتم ... تموم شب رو و فرداهای ما بعد اون شب رو .. بیاد اون دو چشم خیره بودم ... که کی دوباره میشه این شخصیت رو دید .. کی بود ؟ از کی نشونیشو بگیرم ؟/ دوباره میبینمش .. ؟ و فرصتی که از دست داده بودم ... باران به شدت میبارید ... توی اتاقم مشغول نوشتن یه سری خاطرات بودم .. موزیکی آرووم از پخش کن ؛ فضای اتاقمو کمی رومانتیک کرده بود .. صدای شـُرشــــــُر باروون هم طراوت خاصی به احساسم میبخشید .. رفتم کنار پنجره .. پرده رو عقب کشیدم .. و زل زدم به این قطره های که نمیدونم سرشک کدامین فرشته است که اینچنین میبارید .. هوا زیاد سرد نبود .. دلم هوس کرد برم پیاده روی .. شال و کلاه کردم و از خونه زدم بیرون ... نمیدونم اون روز بعد الظهر چقدر و تا کی پیاده روی میکردم .بدون چتر زیر اون باروون زیبا . کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و دلم میخواست بقیه راه رو یا شهر رو از پشت پنجره های خیس و بارونی ببینم .برام مهم نبود مسیر به کجا ختم میشه و یا کدام چهار راه پیاده میشم .. تنها چیزی که مهم بود اون روز احساسم پر از طراوت این باران بشه و روحم باران خورده بشه .. همانطوری که ایستاده بودم و منتظر اومدن اتوبوس .. دیدم انگاری که باران بند اومده باشه دیگه بارانی روی سرو صورتم پاشیده نمیشد ... برگشتم سمت چپمو نیگاه کردم ..دیدم همون دو چشم خیره .. همونی که اون شب نگاهش با نگاهم بازی ها میکرد .. کنارم ایستاده و چترش رو سایبونم کرده .. فاصله بین منو و او بقدر یک احساس بود .. با علامت سوالی به بزرگی تمومی احساس های این چند روزه ام .. نگاهمو دوختم به چشماش .. بدون اینکه حرف و حدیثی حتی بقدر یه کلمه بین ما رد و بدل بشه .. توی چشماش تمنایی از نوع شفافیت بلوغ یک اتفاق شیرین موج میزد ... اتوبوس ایستاد .. با لبخندی یخ زده پلکهامو روی هم نهادم به سمت درب عقب اتوبوس رفتم .. اونم به سمت درب جلویی اتوبوس .. اون سوار شد و من نتونستم .. او میرفت و من چشمام اتوبوس رو میپایید .. این نگاه چه بود که بدون هیچ کلامی برای بار دوم به سر وقت احساسم می اومد ..و تا میومدم که از ذهنم محوش کنم دوباره گریبان گیرم میشد ؟؟ او رفت و من دوباره پناه بردم به بارانی که مدام میبارید .. سعی کردم دوباره بقیه راه رو پیاده روی کنم .. نمیدونم کدوم چهار راه بود که احساس تشنگی کردم .. به دنبال یه کافی شاپ بودم همون حوالی ... نور قرمزی که روی لافته ی کافی شاپ بود نظرمو جلب کرد ..مثه موش آب کشیده شده بودم .. وارد کافی شاپ شدم .. نزدیکترین میزی که با شیشه هایی که به خیابون متصل میشد نشستم .. خیره شده بودم به خیابون و باروونی که میبارید و ذهنم رو در ایستگاه اتوبوس .در عمق اون نگاه رها کرده بودم .. برگشتم که قهوه ام رو بردارم .. هنوز قهوه رو روی لبم ننهاده بودم که روی میزی که مقابل میزم بود همون نگاه .همون چشمان .. خیره به من .. با لبخندی به زیبایی ؛ احساس باران خورده ام ... مکث کردم ..پلکهامو اوردم پایین و ............ او تنها نبود .همراه با شخصی که پشتش به من بود مشغول حرف و حدیث بود .. دوباره اون چشمهای خیره .. اون نگاه آشنا ... و منی که ذهنمو کشان کـِشان از ایستگاه اتوبوس تا این کافی شاپ کشانده بودم .. که غرق در زیباترین تصویر زنده دنیا بشم .. قهوه ام تموم شد .. و نمیدونم چه جوری اون فضا رو ترک کردم ... و ساعتها ذهنمو درگیر این اتفاق خواستنی کردم .. شب پلکهامو که میبستم .. رویای اون نگاه پشت نگاهم نقش میبست .. یه شب پاییزی کـِز کرده بودم جلوی تلوزیون ..مشغول تماشای فیلم شب یلدا بودم .. این فیلم یه حس زیبایی به احساسم میده .. قهرمان قصه ( حامد ) رو ستایش میکردم .. وفایی که در کمترین اشخاص میشد لمس کرد .. احساس زیبایش در بروز دادن عشقی که به همسرش داشت .. تلفن خونه زنگ خورد .. برداشتم .. نیلوفر بود .. با همون لحن شیطنت آمیزی که همیشه توی صحبت هاش موج میزنه .. - باز نشستی کـُنج خونه رویای شاهزاده و اسب سفیدشو توی ذهنت مجسم میکنی .. دختر تو از این دنیای رویاها خسته نشدی .. پاشو خودتو آماده کن . بچه ها دارن میرن شمال ..تو هم دعوتی .. - کدوم بچه ها ..؟ -اووووووووووووه حواست کجاست .. همه ی گروهک ما .. بچه های شب جشن تولد امــیر .. - همشون ؟؟ ------منظورت چیه از همشون ؟ خوب آره همگی میخواییم بریم شمال .. وسایلت رو آماده کن صبح ساعت پنج میام دنبالت .. میریم ترمینال آرژانتین با تور میریم شمال .. گنگ و مبهوت تا لحظاتی کنار میز تلفن خشکم زده بود .. از آخرین دیدار منو و چشمای او .. دو سه ماهی میگذشت .. نه اینکه خاطره ی اون چشمها رو فراموش کرده باشم .. ولی در ذهنم کم رنگش کرده بودم .. همه ی خودمو به دست تقدیری که برایم رقم خورده بود سپرده بودم .. دلم نمیخواست خودم برم دنبال تقدیر .. دلم میخواست اینبار هر اتفاقی میخواد توی روزگارم بیفته اتفاقی باشه .. بدون هیچ نقشه ی قبلی .. بدون طراحی های ذهنی خودم .. یه نوع شوق عجیبی برای رفتن به این سفر توی وجودم شکوفایی میکرد .. با چه حس و حالی وسایلمو جمع کردم , بماند .. اصولا من از رفتن به سفر شمال احساس طراوت و تازه گی میکنم .. اینبار این حس دو برابر شده بود .. انگار انگیزه ای منو به رفتن وا میداشت .. دوباره اون شب کذایی تولد و اون روز باروونی .. اون ایستگاه اتوبوس .. اون کافی شاپ مثه صحنه های یک فیلم از ذهنم عبور کرد .. دلتنگ دو جفت چشم قهوه ای خیره بودم .. این دلتنگی از کجا سر چشمه میگرفت نمیدونم .. اینبار مثه ادمایی که خودشون رو واسه یه میتینگ خاص آماده میکنند .. هی بخودم میرسیدم .. هی خودمو جلوی آیینه بررسی میکردم .. یهو توی ذهنم یه فکر جرقه زد .. که .... اگر نیادش .. اگر اون جزء دعوت شدگان نباشه .. -حالا چه اصراریه که حتما باشدش .. چت شده دختر .. ؟ ساعت پنج صبح ما توی ایستگاه آرژانتین بودیم .. تعداد زیادی از بچه ها رو میشناختم .. دخترای شب تولد همه بودند .. یه نوع ترس . نه ..نه .. یه نوع حیای زنانه مانع از این میشد چشمامو همه جا بچرخونم ببینم اونم هستش .. سمت پسرا رو نگاه نمیکردم .. ولی دزدکی زیر چشمی هر از گاهی نگاهمو به طرزی که طولانی نشه به این سمت و اون سمت میچرخوندم .. میزبان داد زد که ./... بچه ها سوار شید .. فکر کنم همگی اومدن دیگه .. سوار شید .. نیلوفر گفت برو سوار شو بهترین جا رو انتخاب کنیم .. صندلی سوم سمت چپ من کنار پنجره مثه همیشه .. هوا تقریبا سرد بود .. یکی یکی بچه ها سوار میشدن و من همشون رو زیر نظر داشتم ببینم اونم در جمع ماست .. صندلی ها پر شد .. روبروی ردیف ما یک صندلی خالی بود .. دوست پسر نیلوفر حمید .. نشسته بود .. حمید گفت بچه ها صبر کنید .. همراه من هنوز نیومده .. بچه ها همگی زدن زیر خنده .. که ..حمـــــــــــید همراه اول یا ایرانسل رو میگی .. صدای خنده توی فضای اتوبوس پیچیده بود .. یکی میگفت یه زنگ بزنید به همراه حمید صداش درآد ببینیم کجا قایم شده .. تپش قلبم زیاد شده بود .. یعنی همراه حمید همون دو چشم خیره است .. یه ربع منتظر موندیم .. من مشغول حرف زدن با نیلو بودم که یهو دیدم یکی وارد اتوبوس شد .. همردیف من نشست .. فاصله بین من و او .. حمید و نیلو بود .. اونم کنار پنجره نشسته بود .. با لبخندی که مثه همیشه روی اون لبهای برجسته اش بود .. و کمی متمایل کردن سرش به سمت پایین ..سلام کرد .. بدون کلام .. منم فقط مثه همیشه پلکهامو روی هم نهادم .. شاید به سبک منم , این هم یعنی سلام .. آرووم گرفتم و نگاهمو دوختم به دنیای پشت شیشه ی اتوبوس .. حمید و نیلو داشتند با هم صحبت میکردن .. او هم روش رو برگشتونده بود به عقب با یکی از بچه ها صحبت میکرد .. همینکه اومد برگرده .. چشماشو دوخت به نگاه من ... یه مکث کوتاه و بعد جلوشو نیگاه کرد .. این صحنه ها طی اول راه چند باری تکرار شد .. اول جاده چالوس .. آهنگ رضا صادقی ..خدا رو چه دیدی ... یه نگاه ممتد طولانی و چشمای من که میرفت در نگاه او بخواب بره .. قلبم تند تند میزد .. این آهنگ هم بیشتر کمک میکرد که احساساتم لطیف تر بشه .. هوای زیبای پاییزی اول صبح .. منظره طلایی رنگ پاییزی جاده شمال ... اون دو چشم خیره و نگاه های دزدکانه .. و لبخندی که مستم میکرد ... تموم صداهای توی اتوبوس برام گنگ و نامفهوم شده بود .. اصلا هیچی نمیشنیدم .. تموم حواس شش گانه ام در نگاهم ذخیره شده بود ... روحم تا نزدیکی خدا به پرواز در اومده بود .. تا بعــــــــــــــــد ...
نظرات شما عزیزان:
+نوشته
شده در 24 اسفند 1391برچسب:, ;ساعت21:47;توسط reza; |
|