به وبلاگ من خوش آمدید
از اینکه به وب من سر زدید خوشحالم
اینجا همه دوستان جمعاً
به امید لحظات خوش برای شما
ازنظرات،پیشنهادات وانتقادهاتون خوشحال میشم
دوستان خوب
سريال تركي شميم عشق كه در كانال gem tv پخش ميشود به همراه سريال عمر گل لاله كه با هم ارتباط هم دارند از سريالهايي است كه مخاطبان خيلي زيادي رو هر شب پاي خودش مينشونه
داستان رمانتيك و زيبا و تم خانوادگي سريال و نداشتن صحنه هاي نا مناسب باعث شده اين سريال موفقيت زيادي در جذب طيف هايي از تمام گروههاي سني بدست بياورد....
اینم چند عكس زيبا از اين سريال در ادامه مطلب
هنوز مدهوش بوی درختهای باران خورده خیابان خسته ی روبروی پنجره ام هنوز وقتی لبخند می زنم تو در نگاهم شعله می کشی هنوز زیر لب اواز می خوانم و سر زنده سلام می کنم به همان عصر داغ انکار ،به همان طعم تلخ تردید که هنوز می ترسم از تعبیر تردیدهایم به همان غرو ب دم کرده و سنگین خداحافظ یمان همان قدر عاشقم که بودم نه در مسلخ عشق سر سبزی نمی ماند که سرخی زبان اتش پندار را اشفته تر کند هنوز انقدر ساده هستم ، که سکوت چشمهایم صداقت را بیداد کنند حسابگری به کنار بیش از پیش دوستت دارم این را حلقه سیاه دور چشمهایم چال گونه هایم که از لبخندهای ساختگی خسته شده صلابت قدم هایی که بی صدا می لغزند و دستهایی که پنهان در حجاب تظاهر می لرزند فریاد می کنند و من نجیبانه پرده پوش رازی می شوم که در پرتو بازیهای تقدیر ، به عروسک های خیمه شب بازی جان داد نمی دانم شاید تو هم مثل گذشته حرفهایم را از نگهاهایی که می دزدم می خوانیو مثل همیشه تظاهر می کنی نمی دانی تا نکند حباب خالی غرور م بشکند هنوز دیگرانی هستند که تنهاییت را به رخ سکوتم بکشند هنوز دیگرانی هستند که زخم زبان تندشان خاکستر صبوریم را شعله ور کند و بسوزاندم باور کن می سوزم وسکوت را می بلعم عهدمان پا برجاست به تقدس سکوت سوگند باور کن.......
در حصار واژه های بی صدا وقتی سکوت و سیاهی زخمه ازار.. ثانیه های کشدار شبانگاه می شود وقتی فقط منم و سکوت اسمانی پر ستاره وقتی نا خواسته نگاهم را می دوزم به پنجره و شعله شعر در شراره شور می پیچد و باز انگشتانم مشق نام تو می کنند بی قرار می شوم و پر هراس
و نمی دانی در این هراس در این التهاب بی وقفه ضربان ها ، چه ارامش بی نظیری نهفته است و من باز چشمهایم را می بندم و غرق می شوم در روزهای گذشته بازی های کودکانه و باور عاشقانه این روزها یادت تسکین تمام زخم ها می شود شوری اشک هایم به شیرینی همان شب یلدا دلنشین و بی نظیر ، همیشگی می شود این روزها حتی در و دیوار تو را تکرار می کنند و من باز سکوت را در پیچه تردیدم مهمان نگاهت می کنم
مگر می شود ترانه ای پر خاطره ، تپش قلبت را تند تر نکند ، نفس را حبس نکند و بغض در گلو نماسد مگر می شود قاصدکی بگذرد و قلبم تو را ارزو نکند مگر می شود بارانی ببارد و تطهیر نشوی مگر می شود عطر گلی مشام خاطر را بنوازد و تو در نگاهم نرقصی باور کن نمی شود
اما باز هم تظاهر ایستادگی را تکرار می کنیم من به بهانه منطق و تو به بهای عشق نمی دانم این هوس است یا عشق که زیر پای تنهاییمان له می شود اما صدای خرد شدنش می لرزاندم صدای خرد شدنت کاش روزهای گذشته را در تکرار این روزهای تکراری میافتم همان گلایه های نا شکیبانه از تکرار رسوایی کاش قصه کودکانه مان به پایان می رسید قهرمانهای قصه در تعلیق تقدیر خسته و وامانده چشم دوخته اند به کلاغی که گم شده در اسمان همان خاطره های تلخ و شیرین نه توان رهایی دارد نه امید باز گشت " بالا رفتیم ماست بود قصه ما راست بود "
امشب این چند خط بهانه ای میشوند تا از پیچ این حادثه عبور کنم . قرار بود به جای این همه دل دل ؛ دلداگی کنیم , که نشد . قرار شد کنار قلبهای چروک خورده مان جوانی کنیم , که نشد . مصمم شدیم برای آفتابی کردن این شبهای مهاجم , اما نشد .
قرار شد فاصله ها را تحقیر کنیم و پل بزنیم ما بین انزوایمان , که نشد . حکم کردیم ما را منظره کنند تمام پنجره های مه گرفته , اما نشد . قرار بود سر وعده ی عاشقی پشتمان نلرزد , که نشد . نصیحت کردیم تمام ابرها را که برای هم آغوشی ما را بهانه کنند , اما نشد .
قرار شد دخیل ثانیه هایمان را به نگاه های هم بدوزیم , که نشد . قرار شد از این من های پوشالی رها شویم و خلاصه شویم در هم , که نشد . مشتاق شدیم تا این دلشوره ها را شیرین کنیم , اما نشد . هم پیمان شدیم تا لمس بی واسطه ی آفتابی ترین تن , که نشد .
قرار بود تو بنشینی و من در شبستان موهایت پرسه ای مهتابی بزنم , اما نشد . مکلف شدیم جرعه جرعه صداقت را سیراب کنیم , که نشد . قرار شد عیادتی جاودانه کنیم از چشمهای هم , اما نشد . تو از متن رویا های کودکیم آمدی تا من مشق کنم همه ی اشتیاق با تو بودن را , که نشد .
قرار شد آنقدر پیشانیهایمان را به هم بچسبانیم تا رویای هم را خواب ببینیم , اما نشد . مقصد ما پیوند شاخه ی آرزوهایمان بود , که نشد . قرار بود در دستهای هم آسمان را خانه نشین کنیم , اما نشد . ما همه ی حسرتها را پشت سر گذاشتیم و پیمان بستیم تا پشت غربت هم اردو بزنیم , که نشد . ما میتوانستیم مثل سایه ها در هم ادغام شویم , اما نشد . قرار شد از این پاییز تا بهار هرم نفسهایمان را تقسیم کنیم , که نشد .
عبور باید کرد وگرنه حرمت این نفس حرام خواهد شد . عبور باید کرد وگرنه شبانه های اشک آلودم فراموش خواهند شد . عبور باید کرد از این هیاهو های پوچ در پوچ , از این دلمردگی های تو در تو , از این سردر گمی های پیچ در پیچ . عبور باید کرد از ازدحام این سایه ها , از انسداد این دقیقه ها , از التهاب این شقیقه ها . باید گذشت و عبور کرد از این چهارراه های بی راه , از این شاهراه های بی شاه , از کنار این شبهای بی ماه .
عبور باید کرد تا این ساحل طوفانی نشده , تا چشمهایم بارانی نشده , تا این غم خودمانی نشده . باید عبور کرد از مقابل این نگاه های یخ زده , از پریشانی این خیال های شب زده , از تراکم این کلمات وحشت زده . عبور باید کرد تا افق پیداست , عبور باید کرد تا جای قدمهایت برجاست , عبور باید کرد تا خدا اینجاست .
عبور باید کرد از مقابل این لبخندهای فرو خورده , از میان این منظره های چروک خورده , از اجتماع این همه قلبهای ترک خوره . باید وا گذاشت و رها کرد این عشق های خط خطی را , این ثانیه های پاپتی را , این بوسه های سر سری را . عبور باید کرد تا خیانت عادت نشده , تا صداقت پر پر نشده , تا نبودت باور نشده .
باید عبور کرد از امواج بی کسی , از هجوم دلواپسی , چرا به دادم نمیرسی ؟ عبور باید کرد تا بهار , تا سرسبزی چنار , تا بوی خوش خیار . باید ترک کرد همه ی آسودگی ها ی پوشالی را , تمام دلخوشی های تکراری را , این همیشه عاشقانه های سفالی را . عبور باید کرد تا نور , تا هور , تا لمس بی واسطه ی حضور . عبور باید کرد از تمام وسوسه های زمین اما چشمهای تو چه قفس خوش رنگی است .
من درحسرت دیدارنیلوفر ...تودرسراب سراپرده یار...من به عشق توگرفتار .... تودرتنهایی خودبی قرار....من درمرور روزدیدار.... تودر انتظار فصل بهار.....من درسکوت چشمانت شاعر ...تودر راندن عاشقت ماهر!
ديوانه اي بودم ...
ديوانه ي عطر نفس هايت ، حرف چشم هايت ، مست نوازش هايت....از افكار تو دگرگون بودم ، دلتنگ ؛نبودن هايت نيز بودم....ساده ي ساده بودم ، در تناقضي طولاني با تو بودم....در انتظار ديدنت با ثانيه ها درگير بودم؛سال ها دنبال كسي شبيه تو بودم؛دلگرمي هايت را با جان خريدار بودم....خستگي هايت را با عشق پرستار بودم؛عاشق و ديوانه ي مهرباني هايت بودم؛زمزمه ي آرام "دوستت دارم" هايت را شنيده بودم...لحظه هاي بودنت كنارم را پرستيده بودم؛شادي بودن كنارت را زمامدار بودم...در آغوش تو ... مي داني كه بي بهانه بودم ...نمي دانم خيالت را درست نقاشي كرده بودم !يا دوباره خودم و قلم را فريب داده بودم...و نخواستنت را افسوس نفهميده بودم ...حال كه فهميدم ، دور شدم و كمي ازت رنجيدم...شب و روز گريستم ، و سكوتت را نبخشيدم..گفتم برايت كمي دست خط بجا بگذارم...حتي اگر من نباشم و ديگر دلنوشته اي ننگارم..اينها هستند اينجا ، اثر انگشتان به قول تو زيبايم..يادگاري چشمان غمگين و خسته ، و اين دل تنهايم؛تا رها شدن از جسمم ، برايت قلم را مي فشارم..تا خيال نكني از عشق پاكت ناگه بــُريدم؛گرچه تشابهي بين انگيزه ي عشقمان نديدم...تا فهميدم ، رهايي ات را به جان خريدم؛ديوانگي هايم پيشكش ، ... داغ هاي قلبم مي گدازد ... تا نفهمد يخي اين تن سردم..فقط تو مي داني ، كه من چقدر ديوانه ام....اگر جز اين بود ، خيلي زود خود را از يادت مي رهانيده ام...يا اكنون دل غريبه اي را سخت به يغما برده بوده ام..اما ... من كه شبيه تو هيچ گاه نبوده ام...تا ورود هر عشقي به دلم را ارج دهم؛اما فكر نكن عشق پاكت را به فراموشي سپرده ام...
عزيز نامهربانم ... خيالت اينجاست ...
دلم را هنوز براي هيچ كس نلرزانيده ام ... !
شبيه مزه ي تلخي شدي در خاطراتم....در ذهن و افكارم ، حتي در جسم و جانم.....تلخ تلخ تلخ...نه مثل شكلات هاي تلخي كه دوست دارم....نه مثل قهوه هاي تلخي كه بهشان گرفتارم...نه مثل خواب هاي تلخي كه دختران ، از براي تو مي دهند آزارم...و نه مثل هر تلخي اي كه نمي خواهد تا ابد تلخ بماند....تلخ تلخ تلخ ...مثل هيچ چيز و هيچ كس...مثل همه چيز و همه كس.....بودنت تلخ ، نبودنت تلخ...ماندنت تلخ ، نماندنت تلخ..ديدنت تلخ ، نديدنت تلخ..آمدنت تلخ ، نيآمدنت تلخ...خنديدنت تلخ ، نخنديدنت تلخ...شادي هايت تلخ ، غم هايت تلخ..حرف هايت تلخ ، سكوت هايت تلخ...جواب دادن هايت تلخ ، جواب ندادن هايت تلخ...شنيدن صدايت تلخ ، نشنيدن صدايت تلخ...عزيزم گفتن هايت تلخ ، عزيزم نگفتن هايت تلخ...نگاه كردن هايت تلخ ، نگاه نكردن هايت تلخ...نوازش كردنت تلخ ، نوازش نكردنت تلخ...بوسيدن هايت تلخ ، نبوسيدن هايت تلخ...دوست داشتنت تلخ ، دوست نداشتنت تلخ...داشتن آغوشت تلخ ، نداشتن آغوشت تلخ...تلخي سايه ي خاطره ي تو را تا كي بايد به دوش بكشم ؟اين همه درد را كجا و با چه كسي و تا كي فرياد بزنم ؟شانه هايم سنگين شده ، قدرت ادامه دادن از من اكنون سلب شده....يا بار خاطراتت را از دوشم بردار و مرا مجال نفس کشیدن دِه ..همراهم شو و باز عشق را به قلبم پيوند ده......و يا رخصتي ده ، بار خاطراتت را همين جا بر زمين بگذارم و بگريزم...همان كاري كه اكنون دارم انجام مي دهم..مطمئن باش حتي پشت سرم را هم نمي نگرم !از معلق بودن بيزارم ...روز هايي كه اشك دارم ، شب هايي كه مي خواهم برايت ببارم...سرم را روي شانه هاي چه كسي بگذارم ؟ ...مي بيني ... ؟ به جاي حضور تن گرمت...دلم را خوش كردم به خاطرات سرد و تلخت...نمي داني عزيزم ، شكنجه مي دهي مرا با سكوت هايت...با همه ي كلا م ها و كردار هاي متضادت...اما ... اي بي وفاي نا مهربانم...تلخ بودنت هم شيرين است برايم...اين ديوانه ... عقلش نمي خواهد بازگردد...ديوانه است ديگر ، تلخ بودنت را هم مي پسندد...شايدم تلخي ات را شيرين مي پندارد ... !احتمالا حواس پنجگانه اش از كار افتادست....يقينا همين روزها ... با آب شدن برف ها ...او نيز رو به زوال است ... !
توی دریای ذهنم مثه یه قایق شناوری .. حکمت این باتو بودن ها و بی تو بودن ها چیه ؛نمیدونم .. ولی خوب میدونم که وقتی هستی .. همه چیز اروم و طبیعیه .. انگار دنیا به آرامشی از .نوع سکوت به زندگی ادامه میده ..و وقتی نیستی حس گنگ دلتنگی رُخنه میکنه به تن ثانیه هام .. من این با تو بودن ها رو ترجیح میدم به این سایه عظیم تنهایی ... گرچه وقتی هم هستی .. هستت ملموس نیست ... و نمیشه ترو به مهمونی یک نگاه ساده برد ... یا به حرف و حدیثی ... که بینمون رد و بدل میشه .. اون لبخند شیرین رو گوشه لبهات دید .. و یا وقتی بـُهت زده منو نیگاه میکنی ... سرمو بالا کنم و بهت بگم .. چیه؟؟ از اون چیه هایی که هزار معنی میده ..با اون نگاه هایی که معصومیت (رابطه مون رو ) داره... ولی بازم به همینش باید قانع بود ... ..اینجا این باید هاست که بی رنگ شدن ... باید ترو داشت . باید از تو گفت . باید با تو بود .. باید ترو خواست .. باید با تو رفت .. باید با تو ...............؟.. ولی همه این باید هامون .. در حصار واژه ها اسیرند ... و نمیدونم این باید ها کی رنگ حقیقت به خودش میگیره .. آه ..کاش میدونستی که بی تو بودن . .. تلخی طعم کال زیتونه ... (تا حالا زیتون کال خوردی ) بهت پیشنهاد میکنم یک بار اینکارو کنی .. تا ساعتهای متمادی از تلخی زهر شوکرانش به خودت میپیچی . .و هر چقدر هم آب بنوشی . باز تلخترین حس رو مزه مزه میکنی .. من یکبار این تجربه رو داشتم .. و از اون تلختر .. انتظاریه که نمیدونی فرجامی داره یا نه ... دلم تنگه ... تنگ نگاهی که منو به خودش بخونه .. منو با خودش ببره .. دلم تنگه .... چرا ترو داشتن آرزوست ؟ چرا یک رویای محاله ؟؟ میگن دنیا کوچیکه .. آدما توش همو پیدا میکنند ..ولی دنیای تو تا دنیای من زمین تا آسمون فاصله داره ... هیچ قطاری هم منو به ایستگاه چشمهای تو نمیرسونه ... مگر اینکه چشمهای تو بجستجوی من بیاد ... کی؟؟ با توام ای زمینی .. چرا تو آسمون هایی... چرا دستم بهت نمیرسه ؟؟ چرا دستت رو دراز نمیکنی که دستمامو لمس کنی ؟ چرا خدایی میکنی ؟؟ تنها خداست که پشت پرده غیبت مستوره ..تو چرا ستار بر قامتت کشیدی .. مگر کافری... ؟ امشبی رو که در انیم غنیمت شــــــــــُمریم .. شاید نرسیدیم به فردایی دگر .. و اون فردا کی میرسه ... کی میرسه که من سبوی چشامو از نگاه تو لبریز کنم ... کجای این دنیا پنهون شدی ؟؟؟ محجور تر از دل من جایی هست که ترو پنهانت کنه ؟؟ پس چرا به این خلوتکده نمیایی ؟؟ بیا تا در؛ پیچ در پیچ کوچه های دلم پنهونت کنم .. اونجایی که جز منو و تو و خدا کسی راه به حریمش ندارد ..
کــم دارم ...کم آورده ام واژه ها را ...دل من نيــز تنگ مي شود گاهي،باور کن! سنگ نيستم من.. که صخره باشم کوه وار ! قطره آبي هم حتا نيستم ..که جويي باشم به سمت دريا ،...يا پرنده اي حتی به شوق پرواز !... کوچک و حقيــرم با دستانم که خالــي اند و نگاهــي پاشيده به ناکجا ! قلبي غريب که غريبانه ناگزير و به اکراه ِتقــدير مي تپد... خسته و هر از گاه ! و اين نفــس ...اين نفسهاي وانفساي سخت و ثقيــل ...و تهوع هاي بي وقفه ...و سرفه هاي دم صبح ، کابوسهاي دمادم شبانه ! و آلرژن هاي هر روزه ..و تب و انجماد غريب درونم ! مي بيني ! اينها کم اند هنــوز ..
شايد هنوز بايد با درد و داغ اين راز گرديم آشنــاتر ؟!
********** روزهای که نبــــــــــــــــودم **********
خسته شده بودم از یکنواختی روزها و شبهایی که سهم چشمان خدا شده بود ودستان من ...
با خودم عهد بستم خیلی چیزها را گم کنم طوری که دست هیچ کس ،حتی خودم هم به آنها نرسد !خیلی چیزها را دفن کنم تا بپوسند و فراموش شوند ! و خیلی چیزها را رها کنم تا پر بگیرند و نفس بکشند ...
رفتم جایی به بلندای قامت خدا ... نشستم روی خاکی که بوی نفس یاس مست مستت می کند و نگاهم را چسباندم به طاقی نیلوفری که بی هیچ چشم داشتی، مشت مشت ستاره بر دامنت می ریزد .فقط کافیست نگاهش کنی تا همه دار و ندارش را خرجت کند!
گوشی تلفنم را خاموش کردم و گوشهایم را سپردم به زنگوله باد و باغچه و برگ و باران ... " آخ اگه بارون بزنه... !!! "
چشمهایم را به نگاه آبی چشمهایی دادم که هیچ حائلی را نمی پسندید حتی یک پرده حریر سفید برای وقتی که می خواهی فقط خودت باشی و خودت ... !
قرار گذاشته بودم فقط راه بروم و نفس بکشم و گوش بسپارم و تماشا کنم همه چیزهایی را که یادم بیاورد بودن و نفس کشیدن و شنیدن و دیدن و... دوست داشتن را !
صدای ( قدمهای آرامش ) را که شنیدم تا نفس داشتم دویدم و دویدم و دویدم تا نگاهم را به نگاهش برسانم. بی معطلی در آغوشش پریدم و نفهمیدم چند ساعت وجودم را به سخاوت دستان خنکش سپردم تا پاکم کند از هرم داغ اشک و نگاه سرخ خورشید ! رها شدم در خنکای وجودی که پاک ترین و زلال ترین مخلوق منعم خداست و آنقدر در دامنش دلم را سبک کردم که تا مدتها گرمای هیچ داغی سرخش نکند !!!
حالا که رسیده ام ...
سوغاتم استقامت چشمان قهوه ای بلند قامتی است که هنوز هم سر بر شانه های خدا دارد و دل در گرو چشمان آبی و زلالی که تمام قامتش را قدم می زند و زیر پاهایش جاری می شود و می گذرد تا به نگاه سبزی برسد که همسایه خورشید است و هم نفس باد و سایه سار آب ...
من از بین الحــــــــــــــــــرمین بر میگردم ..
...
در چشمانت متولد شدم و در نگاهت متوّفی ... آه که یـُحیی و یـــــُمیت چشمان تو ..با ما چه کرد ...اینک این من در آستانه ی چشمان تو کنیزکی مملوک که (ما مـــــَلَکت ایمانهم ) را در صحیفه ها برایش مقـــــّدر نموده اند ... از خود بیخود و در تو جاری ام .. خاشعانه ترین تجسّم انسانیت در پیشگاه چشمان تو ... خاضع ترینم به تولای مهر تو ... تضرعم را میبینی و پاسخم نمیدهی ... و دلهره هایم هر آیینه بیشتر میشود ..
مـــــــــــرا ببین سیــــــــــــــد من .. آقای من ... من همان بانوی چله نشین و معتکف درگاه عشق توام ...همانی که صحراهای دل و دلدادگی را از برایش درنوَردیدی ..و مجنونیتت را قباله ( قـَبلتُ حـُبها ) کردی .. مرا ببین و به خود بخوان و هاله ای از احساست را حصار پیکرم کن .مرا در سینه ات محصور کن که دیر زمانیست معصومیت تاریخ ؛ رنگ باخته و اغیار و به ظاهر یارها امنیتم را مسلوب کرده اند .. آقای من نگاهت را از من دریغ نکن ..من سالهاست دخیل چشمانم را به نگاهت بسته ام ... وضریح چشمانت را طواف میکنم ... من سالهاست بین صفا و مروه نگاه منو و چشمان تو با دلهره ای نفس نفس میدَوَم .. و اکنون در این آستانه به حکم تقدیر؛ قد قامت عشق را زمزمه میکنم ... بانگ (اشهدُ أنک عزیزی ) را میشنوی .. ؟؟؟
هیچ میدانی ای مرد ... وقتی به قداست چشمانت ضریح نیاز را پنجه میزنم ...تمامی من شور دل انگیزی میشود جاری در عمق آن نگاه ... و وقتی عشقم را خالصانه به مقدم مبارک حضورت پیشکش میکنم ؛ تاج حوایی خویش را بر عشق تو مینهم .. ونردبان ملکه بودنم را تا مرز بندگی و بردگیت تنازلی طی میکنم . که تمامی انچه را در احساس نهفته دارم نثار قدم هایت در روزگارم کنم ... همه عمر زلیخا وار در وفای تو چشم بر اغیار بسته و خود را در حصارِ وابستگیم به تو... محصور میکنم .. گویی که در زمین مخلوق دیگر جز تو خلق نشده ... شهرزادی میشوم در شبهای شمع و شور و شراب چشمانت .. عشق تو هاله ای میشود بدور احساسم و بازوانت قلعه ای تنومند که غریبه ای را به آن راه نیست ...و من امنیت گمشده ام را در آغوش تو جستجو میکنم ... در هــُرم نفس های تو مذاب میشوم و تمامی وقارم به تاراج میرود ..وقتی لبانم آن ارغوانی مستی آفرین ؛ را سر میکشد ... وجاری میشود در رگهایم .. و ادغام میشوی در پیچک پیکرم .. گویی که تمامی روزنه های بین ما را خامه ای از عشق پـُر کرده باشد ... مست میشوی ..مست میشوم .. و ترسی از خماری فردایش نیست ...
از تو و فاصله با تو..از تو و حضوری دلتنگ...تنها مونده بغضی سنگین...كه تو سینه می زنه چنگ ..این غم پنهونی من...تو ندونستی چه تلخه...این تو خود شكستن من...توندونستی چه سخته...كاشكی بودی تا ببینی...لحظه هام بی تو می میرن..واسه ی با تو نبودن...انتقام از من می گیرن..
تحریر اشتیاق شرقی من!!!....ای پسر آتش!!!....ای حرارت شفق!!!...ای عریانی خالص!!!...ای لبهای آتشین جام!!!...ای مخیّله ی شب های نفرت و شهوت!!!...قلب بیمار من هلاک جرعه ای ابدیّت است....مرا در خودم بنوشان!!!...بیا در فاصله ی بازوانم قرار بگیر ، در فاصله ی مرگ و فراموشی!!!...مرا به فراموشخانه ی مژگانت دعوت کن!!!...به میخانه ی تبسمت!!!.....به تابستانه ی پر حرارت گیسوانت!!!....از عشق برایت گفته ام ، از عاشقی ، از تپش های گاه و بیگاه نگاه!!!...باز می گویم!!!...در این هذبانهای یک مُرده ی همیشه عاشق ، چیزی بجز نجواهای یک قلب زندانی نیست!!!...این تفالینه های نگاه من است که از دستم تراوش می کند....بر من خرده مگیر ای آقای مستی و جام!!!....عاشق جانوری از جانوران دوزخ است که پیرامونش را شراری جگرسوز از آتش گرفته است!!!...عاشق ترجمه ی فارسی تاوان است!!!....او اهل سرزمین سوختن است...پیرامونش همه آتش است!!!...آب می نوشد و می گوید : سوختم!!!....اگر عاشق نباشد ، سرزمین امپراطور دوزخ ، زمهریری سخت به خود می بیند!!!...عاشق قیامت آتش است.....عاشق جلجتای زیبای پسر آدم بر شانه های خداست!!!...او تاوان است!!!...اگر کسی نباشد تاوان بدهد ، آتش را برای چه کس روشن کنند؟!!!!...عاشق آتش می نوشد تا غضب سخت هجران را سالها و قرن ها تاب بیاورد!!!...دیده ای؟!!!...دیده ای هنوز خسرو و شیرین اهل این روزها هستند!!!....
ماهروی خیمه ی خیام شرقی من!!!....عاشق ؛ صفتی است که اگر بر کوه نازل کنند به سجده می افتد!!!...نعره ی ارباب عقوبت , آه عاشق است!!!....صیحه ی آسمان ، اشک عاشق است!!!...عاشق..؛ دریا می شود تا کوزه ی معشوق را پر کند ، مابقی موج می شود تا جمجمه ی تضزّع بر ساق سنگ معشوق بکوبد!!!....گرد دامانش بگردد!!!....هزار جان پیرامونش به پاسداری بگمارد!!!....عاشق , اندام کلماتش را می پوشاند!!!...عاشق ؛ قولنامه ی واگذاری مقام حیات به ممات است!!!....زدن سند مالکیّت بنام مرگ است!!!...زدن مُهر " انا مجبور " بر پیشانی عمر خویش است....های ای عزیز غریبانه های شرقی من!!!...تو را به آب قسم می دهم....تو را به سند غیبی اهل دوزخ قسم می دهم ، از من عبور کن!!!...کوزه ی معرفت من کوچکتر از دریای مهربانی توست.....برایت از عاشق می گویم....از بیشه های خونینِ دل شکستگان!!!...از سرزمین زمرّدین پر شکستگان!!!....از امپراطوران تنهای نگاه!!!....از منتظران اسرار!!!...راهبان نیاز!!!....عاشق ؛ خود را از پرتگاه هجران پرت می کند تا به قعر آتش فراق برسد....آنوقت است که در ابدیّت به وحدت می رسد...عاشق ؛ سکّه ی اشکی می دهد تا آسمان آغوشش را بر وی بگشاید....آهی می کشد و خورشید را به خلوت اسرارش می کشد...عاشق , اشک معامله می کند و جان می فروشد....یک جان ناقابل بهای گوشه ی نگاهی از معشوق!!!....به من بگو عزیز دلم!!!...به من بگو این آستانه که تو ایستاده ای ، آستان کدام عاشق دل شکسته ی رنجورِ پر شکسته است که هزار هزار حواری حوری بر قدومش تنبور می زنند و لبهایشان همه پر از غنچه های نیاز است؟!!!!....این شاخه های شکسته محصول کدام صاعقه ی هجران است که آبادی دلش را سوخته است؟!!!!....این دل خون کیست که شمشیر بسته است؟!!!....در کدام مخمل خونین خیال مرا می گردانی؟!!!...ویران شدم بگو این آستان کیست که تنهایی اش بوی غربت قابیل می دهد؟!!!....
!!!...از هر بذر مسلول من ، خوشه ی محبّت ِ معلولی می روید!!!!....من همیشه دلم را به عاشقان بی دست و پا می بخشم!!!...وقتی لب باز می کنم ، پرنده های ِ محجور دوستت دارم ها را به پرواز درمی آورم و وقتی لب فرو می بندم فریادهای ِ گوشخراش حرمانهایم در دل آغاز می شود!!!...من از آنها نیستم که خدا را با ضمیر سوم شخص غایب صدا می زنند!!!!....از آنان که تا دست دراز می کنی دنیا و آخرتشان را به تو تعارف می کنند!!!!....نه!!!...من از آنان نیستم که دنیا بر همه چیزشان سبقت گرفته است!!!...دارایی ام همین چند خط دل نوشته است!!!....هرکس جگر خواندن و فهمیدن دارد ، آخرتم ، دلم ، هق هق های خاموشم ، چشمان منتظرم مال او!!!....مرا ببین!!!...ببین! مثل نیایش های ناتمام با دلها بُر می خورم!!!...وقتی درخت جوانی را ، خمیده در باد می بینم ، دستم را قطع می کنم تا تکیّه گاه ِ او باشد!!!...خاموشی هایم را همه شعر می پندارند و وقتی لب باز می کنم ، موسیقی آغاز می شود!!!...دلم مثل لب ِ ماهرویان تنگ است!!!...به فریاد ِ دلم برس!!!...به فریادم برس که در انحنای بهشت گرفتار شده ام!!!...بیاو یکبار مرا در سبد جاودانگی ات مگذار!!!...آی الهه ی ِ شب های ِ بی شیون ِ کاج و تکلّم!!!...بیا و ببین سرانجام ِ بی سرانجام ِ این قلم دلتنگ را!!!...بیا و ببین بهشت فراقم را!!!...من از زلیخا برنیامده ام!!!...نه زخم زیبایی ِ یوسف در پیراهن دارم نه ترنج ِ خون در انتهای ِ زلیخا!!!....شبها قلمم را کباب می کنم!!!...شراب رنج در او می ریزم و نیایش های متاهل را به وادی های دور می فرستم تا گناهان ِ مجرّد بدون ترس از « بسم الله » در شب ِ لاابالی ِ شیونِ من گردهم آیند!!!....درختان ِ باغچه ی گناه را هَرَس مکن!!!...تا گناه نباشد آمرزش معنا پیدا نمی کند!!!...بیا مرا با تازیانه ی نگاهت نوازش کن!!!....عرش حصیری ام را ببین!!!...آغوش ناتمامم را نظاره بنشین!!!...آیینه های قاتلم را صدا کن!!!...راستی!!!...نشانی آسمان را نفرست!!!...نقاشی اش را برایم ، با یک شیون ِ باکره فرستاده اند!!!!......تابعد.....
راه ما مانند باران راه طولانی نبود ...گریه ای آرام ..گه گاهی که بارانی نبود...می رسید از حس لب تکلیف لبخندی به ما...مشق سختی که کم از تکلیف ایمانی نبود....یک زمان تسبیح می بردیم سنگ و سایه را.....لا اله روح ما رنجور و روحانی نبود......ماجرای مرگ لیلی ؛ قصه ی شیرین و عشق...ارزشش در حد یک افطار سلطانی نبود...ماسه های خشک قدر آب را فهمیده اند...آن زمان که موج دریا موج طوفانی نبود....ما که ضمن درس قرآن در حصار افتاده ایم...این اسارت ضمن روزه درس قرآنی نبود...
می دانم که دلت جای آدم ها نیست آن حجم وسیع جای ما کم ها نیست باور دارم که اوج پروانه خداست در غربت فلسفیش این غم ها نیست دریاب نهنگ خویش را در خشکی آن لحظه ی قهر با من.... این دم ها نیست در موج و تلاطمی که چشمت دارد جا برای مثنوی و معجم ها نیست کم مانده که از دوری تو پاره شود این بند دلی که بند همدم ها نیست بی بودن تو ندارم امید با هیچ با بودن تو غم از ندارم ها نیست گفتم همه عشق باز هم می دانم آن حجم وسیع جای ما کم ها نیست
;کـــــــــــــــــلوب آخـــــــــــــرین معــــــــــــــــــشوق ..شما را به حضور دعوت میکند ..
شرقیم .. شرقی م .. نمیدانم نژادم به کدامین بانوی مملوکه در تاریخ میرسد .. نمیدانم نسب م به کدامین مرد (( اَبــــــــَر مرد )) میرسد ... نمیدانم بادیه نشین بوده اند یا در قصور سلاطین شرق خدمتگذاران درباریان .. ولی خوب میدانم که نجابت را به لقمه نانی نفروختند .. عزت و اقتدار را به درهمی تعویض ننمودند ..
شرقی م .. از بانوان اصیل همین حوالی .. بنـده گی خد ایم را نگین پادشاهی ام میدانم در پهنای زمینی که خلیفه اش همچو منی ست .. برده گی معشوقم مــُهر نجابتی ست بر افسار هوس هایم .. که آبـــــــــــرو نفروشمو و حیائی را نـَدَرم ...
شــــــــــرقی م ... از بانوان پرده نشین ؛ که چله نشینی سر و همــــــــــــــسر را سالیان سال است اعتبار زنانگی میدانند ..و زیر بار ناهمواری های این جهان سراسر متلاءلاء از رنگهای اغراء و اغواء پشتی خمیده نکرده اند و خمی به ابرو نکشیدند .. و تا کنون و هنــــــــــــوز ایثارشان پیشکشی اهل بیت شان است ..
شــــــــــــرقی م ... لیلی م .. شهرزادم .. شیرین تر از شهــــــــــــــد در کلام اسطوره نویسان این دیارم .. عاشقانه هایم را در دریای نگاهم می رانم و عارفانه هایم را بر لبان می سرایم .. میخوانمت به خویش و میرانمت ز خویش .. که تازه گی احساسم طراوتی شود بر شادابی قامتت ..
شهریارم .. مرا سوگلی قلب خویش بخوان .. که تو هماره همان صدر نشین محفل روزگارمی ..
تو خیره میشوی و من هراسان دل میبازم .. تو تجلی میکنی و من کم کم رنگ میبازم .. تو در من رسوب میکنی و من در ذهن فراموشی ها به خاک سپرده میشوم .. تو تعالی زیباترین جلوه ی عاشقانه های منی ..و من برده ی این احساس همیشه جاری در عروقم .. تو غیرت مردانه تاریخ منی .. و من ضعیفه ی , دلسپرده روزگار پرده نشینی ام ... تو حرمت استواترین ایستادگی های ثبت شده در تقویم دلدادگی ات ... و من افسار شده در رقبه ی تو ... تو حامی جان و مال و عِرض و شرف منی و من معتکفی در پستوهای حریم تنهایی تو .. تو جرعه جرعه عشق میطلبی و من سبو سبو به کامت لبریز میشوم ...
ای حامی تکیده گی هایم .. ای سروَر خمیده گی هایم ... ای تجلی ربانیت روزگارم ؛ که رب البیتی چون ترا سزاوارترینم .. در عـُرف و شرع ؛عارفانه و شاعرانه سلب اختیارم نمودی که اُسوه ی اقتدارم باشی ؛ و هستی .. هستی ام را هستی بخشیده ای ..و هوشیاری ام را مستی ... سلطنتت را بر پهنای مملکت قلبم حاکمیت میکنی .. پس نگاهت را زا این همیشه مملوکت باز نگردان ..
نشسته بودیم توی جمعی .. من با دخترای اون جمع میگفتم و میخندیدم ..و تو سرگرم صحبت با پسرای اون جمع ... هنوز حضور همو احساس نکرده بودیم ... صدای خنده ی من کمی بلند تر از حد معمول شد ... همه ی اونایی که توی جمع شما بودن به سمت ما نگاه کردن ... نگاه تو به نگاه من حلقه شد .. صدای خنده ام قطع شد . یه مکث ..لبامو ورچیدم .. انگار که خجالت کشیده باشم ... تمومی من چشم شد و به سمت تو کشیده شد ... بدون اینکه پلک بزنی خیره شدی به چشمام ... دوستات دوباره مشغول صحبت و بازی شدن .. و تو هنوز نگاهت به این سمت بود .. سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و پلکامو پایین بیارم ..و خودمو توی جمع دخترا گـــُم کنم ... تو هم برگشتی به سمت دوستات ... هر از گاهی دوباره این نگاه ها بهم حلقه میشد ... و دو باره من آب دهنمو قورت میدادم و از شرم نگاهمو میدزدیدم .. حواست دیگه اونجا نبود ... ولی همونجا نشسته بودی ... تولد یکی از بچه ها بود ... یکیشون گیتارشو آورد و شروع کرد به نواختن ... صدای موزیک ارومی فضای اونجا رو پر کرده بود ... همگی متوجه صدا بودیم ... همه ساکت .... او میخوند و مینواخت ... هر از گاهی دوباره با یه سطر از ترانه .. تموم حست به این سمت کشیده میشد ... و اون نگاه خیره ... و یه لبخند ملایم ... .. ساعتها به همین منوال میگذشت ... زمان میگذشت و ما بیخیال هر بود و نبود ... کاش زمان همونجا متوقف میشد ... حس کنجکاوی ..که این کیه که این نگاهش از بلور مردمک چشمم میگذره تا رُخنه کنه تــَه وجودم ... شاید تو هم به این فکر .. که چی شد یهو ... ؟ کیه این دختره ؟؟ دست و پامو گم کرده بودم ... با اینکه میدونستم کسی متوجه نگاه های دزدکانه ی ما نیست .. ولی یه ترس و دلهره شیرین وجودمو در بر گرفته بود ... که نکنه کسی متوجه بشه و من خجالت بکشم ..
خواننده میخوند .. نور چراغ رومانتیک بود .. طوری که چشم رو اذیت نمیکرد ... فضای اونجا دوستانه بود ... قلب من اما بی وقفه میتپید ... و نگاه های تــــــــــو .. تا عمق وجودم جاری میشد ... اون شب تا نیمه های شب احساس من توی ابرا بود .. ترو نمیدونم ... جشن تولد تموم شد .. موقع رفتن .. حیاء مانع میشد تو بسمتم بیایی .. چه جوری شد که سندرلا وار از اون جشن گریختم و رفتم نمیدونم ..ولی در دلم آرزوی تو بود .. تویی که نمیشناختمت .. توی که نمیدونم چرا اینقدر حس خوبی بهت داشتم ...
تموم شب رو و فرداهای ما بعد اون شب رو .. بیاد اون دو چشم خیره بودم ... که کی دوباره میشه این شخصیت رو دید .. کی بود ؟ از کی نشونیشو بگیرم ؟/ دوباره میبینمش .. ؟ و فرصتی که از دست داده بودم ...
باران به شدت میبارید ... توی اتاقم مشغول نوشتن یه سری خاطرات بودم .. موزیکی آرووم از پخش کن ؛ فضای اتاقمو کمی رومانتیک کرده بود .. صدای شـُرشــــــُر باروون هم طراوت خاصی به احساسم میبخشید .. رفتم کنار پنجره .. پرده رو عقب کشیدم .. و زل زدم به این قطره های که نمیدونم سرشک کدامین فرشته است که اینچنین میبارید .. هوا زیاد سرد نبود .. دلم هوس کرد برم پیاده روی .. شال و کلاه کردم و از خونه زدم بیرون ... نمیدونم اون روز بعد الظهر چقدر و تا کی پیاده روی میکردم .بدون چتر زیر اون باروون زیبا . کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و دلم میخواست بقیه راه رو یا شهر رو از پشت پنجره های خیس و بارونی ببینم .برام مهم نبود مسیر به کجا ختم میشه و یا کدام چهار راه پیاده میشم .. تنها چیزی که مهم بود اون روز احساسم پر از طراوت این باران بشه و روحم باران خورده بشه ..
همانطوری که ایستاده بودم و منتظر اومدن اتوبوس .. دیدم انگاری که باران بند اومده باشه دیگه بارانی روی سرو صورتم پاشیده نمیشد ... برگشتم سمت چپمو نیگاه کردم ..دیدم همون دو چشم خیره .. همونی که اون شب نگاهش با نگاهم بازی ها میکرد .. کنارم ایستاده و چترش رو سایبونم کرده .. فاصله بین منو و او بقدر یک احساس بود .. با علامت سوالی به بزرگی تمومی احساس های این چند روزه ام .. نگاهمو دوختم به چشماش .. بدون اینکه حرف و حدیثی حتی بقدر یه کلمه بین ما رد و بدل بشه .. توی چشماش تمنایی از نوع شفافیت بلوغ یک اتفاق شیرین موج میزد ... اتوبوس ایستاد .. با لبخندی یخ زده پلکهامو روی هم نهادم به سمت درب عقب اتوبوس رفتم .. اونم به سمت درب جلویی اتوبوس .. اون سوار شد و من نتونستم .. او میرفت و من چشمام اتوبوس رو میپایید ..
این نگاه چه بود که بدون هیچ کلامی برای بار دوم به سر وقت احساسم می اومد ..و تا میومدم که از ذهنم محوش کنم دوباره گریبان گیرم میشد ؟؟ او رفت و من دوباره پناه بردم به بارانی که مدام میبارید .. سعی کردم دوباره بقیه راه رو پیاده روی کنم .. نمیدونم کدوم چهار راه بود که احساس تشنگی کردم .. به دنبال یه کافی شاپ بودم همون حوالی ...
نور قرمزی که روی لافته ی کافی شاپ بود نظرمو جلب کرد ..مثه موش آب کشیده شده بودم .. وارد کافی شاپ شدم .. نزدیکترین میزی که با شیشه هایی که به خیابون متصل میشد نشستم .. خیره شده بودم به خیابون و باروونی که میبارید و ذهنم رو در ایستگاه اتوبوس .در عمق اون نگاه رها کرده بودم .. برگشتم که قهوه ام رو بردارم .. هنوز قهوه رو روی لبم ننهاده بودم که روی میزی که مقابل میزم بود همون نگاه .همون چشمان .. خیره به من .. با لبخندی به زیبایی ؛ احساس باران خورده ام ... مکث کردم ..پلکهامو اوردم پایین و ............
او تنها نبود .همراه با شخصی که پشتش به من بود مشغول حرف و حدیث بود ..
دوباره اون چشمهای خیره .. اون نگاه آشنا ... و منی که ذهنمو کشان کـِشان از ایستگاه اتوبوس تا این کافی شاپ کشانده بودم .. که غرق در زیباترین تصویر زنده دنیا بشم ..
قهوه ام تموم شد .. و نمیدونم چه جوری اون فضا رو ترک کردم ... و ساعتها ذهنمو درگیر این اتفاق خواستنی کردم ..
شب پلکهامو که میبستم .. رویای اون نگاه پشت نگاهم نقش میبست ..
یه شب پاییزی کـِز کرده بودم جلوی تلوزیون ..مشغول تماشای فیلم شب یلدا بودم .. این فیلم یه حس زیبایی به احساسم میده .. قهرمان قصه ( حامد ) رو ستایش میکردم .. وفایی که در کمترین اشخاص میشد لمس کرد .. احساس زیبایش در بروز دادن عشقی که به همسرش داشت .. تلفن خونه زنگ خورد .. برداشتم .. نیلوفر بود .. با همون لحن شیطنت آمیزی که همیشه توی صحبت هاش موج میزنه ..
- باز نشستی کـُنج خونه رویای شاهزاده و اسب سفیدشو توی ذهنت مجسم میکنی .. دختر تو از این دنیای رویاها خسته نشدی .. پاشو خودتو آماده کن . بچه ها دارن میرن شمال ..تو هم دعوتی ..
- کدوم بچه ها ..؟
-اووووووووووووه حواست کجاست .. همه ی گروهک ما .. بچه های شب جشن تولد امــیر ..
- همشون ؟؟
------منظورت چیه از همشون ؟ خوب آره همگی میخواییم بریم شمال .. وسایلت رو آماده کن صبح ساعت پنج میام دنبالت .. میریم ترمینال آرژانتین با تور میریم شمال ..
گنگ و مبهوت تا لحظاتی کنار میز تلفن خشکم زده بود .. از آخرین دیدار منو و چشمای او .. دو سه ماهی میگذشت .. نه اینکه خاطره ی اون چشمها رو فراموش کرده باشم .. ولی در ذهنم کم رنگش کرده بودم .. همه ی خودمو به دست تقدیری که برایم رقم خورده بود سپرده بودم .. دلم نمیخواست خودم برم دنبال تقدیر .. دلم میخواست اینبار هر اتفاقی میخواد توی روزگارم بیفته اتفاقی باشه .. بدون هیچ نقشه ی قبلی .. بدون طراحی های ذهنی خودم .. یه نوع شوق عجیبی برای رفتن به این سفر توی وجودم شکوفایی میکرد .. با چه حس و حالی وسایلمو جمع کردم , بماند .. اصولا من از رفتن به سفر شمال احساس طراوت و تازه گی میکنم .. اینبار این حس دو برابر شده بود .. انگار انگیزه ای منو به رفتن وا میداشت .. دوباره اون شب کذایی تولد و اون روز باروونی .. اون ایستگاه اتوبوس .. اون کافی شاپ مثه صحنه های یک فیلم از ذهنم عبور کرد .. دلتنگ دو جفت چشم قهوه ای خیره بودم .. این دلتنگی از کجا سر چشمه میگرفت نمیدونم ..
اینبار مثه ادمایی که خودشون رو واسه یه میتینگ خاص آماده میکنند .. هی بخودم میرسیدم .. هی خودمو جلوی آیینه بررسی میکردم .. یهو توی ذهنم یه فکر جرقه زد .. که .... اگر نیادش .. اگر اون جزء دعوت شدگان نباشه ..
-حالا چه اصراریه که حتما باشدش .. چت شده دختر .. ؟
ساعت پنج صبح ما توی ایستگاه آرژانتین بودیم .. تعداد زیادی از بچه ها رو میشناختم .. دخترای شب تولد همه بودند .. یه نوع ترس . نه ..نه .. یه نوع حیای زنانه مانع از این میشد چشمامو همه جا بچرخونم ببینم اونم هستش .. سمت پسرا رو نگاه نمیکردم .. ولی دزدکی زیر چشمی هر از گاهی نگاهمو به طرزی که طولانی نشه به این سمت و اون سمت میچرخوندم ..
میزبان داد زد که ./... بچه ها سوار شید .. فکر کنم همگی اومدن دیگه .. سوار شید ..
نیلوفر گفت برو سوار شو بهترین جا رو انتخاب کنیم .. صندلی سوم سمت چپ من کنار پنجره مثه همیشه .. هوا تقریبا سرد بود .. یکی یکی بچه ها سوار میشدن و من همشون رو زیر نظر داشتم ببینم اونم در جمع ماست .. صندلی ها پر شد .. روبروی ردیف ما یک صندلی خالی بود .. دوست پسر نیلوفر حمید .. نشسته بود .. حمید گفت بچه ها صبر کنید .. همراه من هنوز نیومده ..
بچه ها همگی زدن زیر خنده .. که ..حمـــــــــــید همراه اول یا ایرانسل رو میگی .. صدای خنده توی فضای اتوبوس پیچیده بود ..
یکی میگفت یه زنگ بزنید به همراه حمید صداش درآد ببینیم کجا قایم شده ..
تپش قلبم زیاد شده بود .. یعنی همراه حمید همون دو چشم خیره است .. یه ربع منتظر موندیم .. من مشغول حرف زدن با نیلو بودم که یهو دیدم یکی وارد اتوبوس شد .. همردیف من نشست .. فاصله بین من و او .. حمید و نیلو بود .. اونم کنار پنجره نشسته بود .. با لبخندی که مثه همیشه روی اون لبهای برجسته اش بود .. و کمی متمایل کردن سرش به سمت پایین ..سلام کرد .. بدون کلام ..
منم فقط مثه همیشه پلکهامو روی هم نهادم .. شاید به سبک منم , این هم یعنی سلام ..
آرووم گرفتم و نگاهمو دوختم به دنیای پشت شیشه ی اتوبوس .. حمید و نیلو داشتند با هم صحبت میکردن .. او هم روش رو برگشتونده بود به عقب با یکی از بچه ها صحبت میکرد .. همینکه اومد برگرده .. چشماشو دوخت به نگاه من ... یه مکث کوتاه و بعد جلوشو نیگاه کرد ..
این صحنه ها طی اول راه چند باری تکرار شد .. اول جاده چالوس .. آهنگ رضا صادقی ..خدا رو چه دیدی ... یه نگاه ممتد طولانی و چشمای من که میرفت در نگاه او بخواب بره .. قلبم تند تند میزد .. این آهنگ هم بیشتر کمک میکرد که احساساتم لطیف تر بشه .. هوای زیبای پاییزی اول صبح .. منظره طلایی رنگ پاییزی جاده شمال ... اون دو چشم خیره و نگاه های دزدکانه .. و لبخندی که مستم میکرد ... تموم صداهای توی اتوبوس برام گنگ و نامفهوم شده بود .. اصلا هیچی نمیشنیدم .. تموم حواس شش گانه ام در نگاهم ذخیره شده بود ... روحم تا نزدیکی خدا به پرواز در اومده بود ..
میـان آبی زلال رویـاهـ ـا.. همچـو.. شاپرکــ. های مسـافـ ـر.. چشـ م که ببنــدی... خواهی دید آنچـه را که هرگز در دنیای خـاکی ندیدی.. میبینی تمام قطرات بـاران عاشقتر از همیشه روی گــونه های تبدارتـــ. میبارند..خنکی نسیـ م .. به روی پوستتــ.. تــو را.. به وجـ ـد می آورد گــویی.. جانی دوباره به روح خستـ ه ات می بخشــ ـد..
محکمـو پـابرجا می ایستی. و بی آنکـ ه بدانی .. نظـاره میکنی.. گــونه هــای زیبایتــ.. غــرق سیلاب اشکــ. های بی محـ ـابـا می شـود ... مـ ـوج گیســوان شبرنگتــ.... همراه باد به رقص در می آید.آرام همـ ــراه امـواج سرکشــ.. بالا و پایین می روی... معنای فــریـاد را حس کنی.. میتوانی درک کنی که چقدر ثانیه ها محتــاج هستند تا تــو.. به فـریـاددعوتشـ ـان کنی... میــدانی.. که چه لـذتی می برند برگـــ.. هـای زرد و خشکــ.! لحظـه تبـ ـدیل شدن بـه رد پاو صــ ــدا...
میشنـوی.. صــدای موسیقی ملایـ م پــرواز قاصـدکـــ. هـا را ..
میـ ـان آبی زلال رویــاهـ ــا..
چشـ م! که ببنـدی ..خـواهی دیـد! آنچـ ـه را که هرگـــــ ـز ندیــدی.. میفهمی که آرامش شبـــ.. بیتاب صدای لالایی جیرجیرکــ.هاست! خوب لمس میکنی حس خیس قطـ ـرات شبنـ م را .. که زیبا روی گلبرگــ.ها در انتظار سحـر هستند.. آنقـدر نزدیکی که دیگر تن سرد مـ ــرداب را .. با تمـام ذراتشــ.. حس میکنی..
بانـــــــــــــــــــوی هفت خطـــــــــــــــــــــــ م ... نه هفت خط ..
مینویستمت به هفت خط عشق در هزاره های دلداده گیم .. غزل میشوی در هزاره ی اول , بر لبان دخترکان باکره ای که طعم بلوغ را گاز نزده اند و شرم در نگاهشان قرمزی گونه هایشان را منعکس میکند ... پرستیده میشوی در هزاره ی دوم , وقتی زلیخای تمنا پرده دری میکند که هفت خط بودنش را وسیله ی فریبندگی سلطانیتت کند , آنجا که تو زانویت خم نمیشود که لبان شهوت را بوسه زنی .. مقتدر ترین در رویاهای زنانگیش نقش صبوری بر قامت انتظارش میزنی ... میماند و متحول میشود که در هزاره ی سوم سیاهی چشمانش را در بهت نگاهت به نام عشق به ودیعه گذارد .. آنجا که تو اینبار از پای در آمدی , به افسون من , دیوانه خطابت میکنند .. دیوانه ای که جز لیلی کس نمیشناسد ... سروده میشوی در هزاران مثنوی ... و به یُمن عشق من , جاودانه در تاریخ خط نویسان هر دو عالم هستی پذیرفته ی قـُرب میشوی ...
هنوز هم از تو مینویسم تا آتشی شوم بر تندیس صلابتت و تو سیاووشی شوی که در تمنای وصالم پروانگی است در حرارت شمع شهوت های دنیوی سوخته و خاکسترت رنگ پریشان احوالی مرا جوهر شاعران عصرت کند .که طومار دلدادگیت در کُتب حکیمان آنجا که پادشاهان زمانت را به نگارش میسرایند تو هم تجلی کنی و هزاره ی چهارم عشق ثبت بر جریده ی حماسه نویسان شود .. سوختی ولی خدایت آتشی سرد و گلستانی زیبا از حضورت تقدیم صحنه ی دلدادگی ها کرد که قلعه ی عشق دگر بار با نام همچو تویی معشوق حکاکی شد .. و آبی سفید که خنکای دل شیرین صفتان باشد از احساس زمین جاری شد ..
و فرهاد وار نقش ایثار و از خود گذشتیگی در تاریخ زمانه به ثبت رسید که باید از محبوب گذشت, تا دامن عشق به خودخواهی آلوده نشود .. و خسروانی در رقابت اینگونه شیر مردانی که در ایثار گری , کوه نیاز را دستخوش غرور جوانی نمیکنند به داشته های خود ننازند ... و هزار ی پنجم عشق در نگاه شیرین ابدیت گرفت ..
مینویسمت ای مرد به هفت خط عشق .. در قعر هر سکوت .. با زبان بی زبانی .. بر بی سطری اوراق دلدادگی ام .. در چاه تنهاییم آنجا که بیژن نامی رُستن گرفت .. و ظلمت تنهایی سایه ای بر عزلتم انداخت ..و صبورانه مرا به داشتنت میخواند ... که چه باشی و چه نباشی ... بر روشنای آفتاب یا در قعر تاریکی و ظلمات . باز تو همواره صد رنشین قلب منی .. ای مرد ... و هزاره ی ششم پیشکشی عشقی میشود که نام تو رهگـــــــــــــــــذر در قلمروی احساسم به هفت خط زیبای عشق نگارش شود بر ستون استقامتم , که تو در این هزاره آزادیت حکم میکند این چله نشین عشق را که در هر زمان همتایی نداشت .. و هماره سوگلی قلب عشاقش میبود شریکی برایش انتخاب کنی از نوعش .. شرع را میخی کنی که با خط دُرشت مسماری هزاری هفتم را اینگونه رقم زند که بنویسد ( ای مرد تو بر داشتن چهار همسر ) آزادی ... و من هنوز اشک را مینویسم , اینبار نه از سوختن ها و تنهایی و قعر چاه ... بلکه از رقابتی که تو برایم رقم زدی با همنوعانم ..
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
نظره تو چیه؟
راههاي اذيت کردن دخترها. پسرا اينا رو حفظ کنيد و در مواقع نياز به کار ببنديد: از يک هفته قبل از تولد تا يک هفته بعد از تولدش مفقود الاثر شويد و در دسترس نباشيد و هنگامي هم که از شما درخواست هديه نمود به وي بفرماييد:مگه من و تو واسه هديه دوست شديم؟مهم اينه که قلبامون پيش همديگه باشه که هست!(لازم به ذکر است در ساير اعياد سال از قبيل ولنتاين، سالگرد دوستي،روز عيد نوروز و .... نيز همين عمل را انجام دهيد) هنگامي که با او قرار داريد يک پاکت مگنا(Magna) گازوييلي خريداري نموده و مانند اگزوز ماشين دائماً از خودتان دود متصاعد کنيد در ضمن دود تهوع آور سيگارتان را نيز مرتباً به سمت وي حواله دهيد هنگامي که دوستش را با خودش سر قرار آورد کانون توجهاتتان به سمت دوستش باشد و قبل از خداحافظي از دوستش بخواهيد شماره اش را به شما بدهد! و اگر مي خواهيد شورش را در آوريد و حسابي سکه يه پولش کنيد با يکي ديگر از دوست دختر هايتان(که مطمئناً همه پسر ها براي روز مبادا چنين چيز هايي دارند) به جايي برويد که مطمئنيد وي و چند تا از دوستان صميمي اش(که البته شما را هم ميشناسند) آنجا حضور دارند تو ماشين که هستين و دوستتون در حال گوش دادن به موزيک مورد علاقه شون هستند بزنيد به يه اثر زيبا از دکتر شجريان گوش کنيد - وقتي موهاش بلنده بهش بگيد کوتاه کنه و اگر کوتاه کرد بگيد: الان فهمبدم هيچ مدل مويي بهت نمياد. بلند که بود قشنگتر بود
سه تا زن انگلیسی، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن كه اعتصاب كنن و دیگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یك هفته نتیجه كارو بهم بگن.
زن فرانسوی گفت:
به شوهرم گفتم كه من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی، نه اتو و نه … خلاصه از اینجور كارا دیگه بریدم. خودت یه فكری بكن من كه دیگه نیستم یعنی بریدم!
روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .
روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست كرده بود و اورد تو رختحواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .
زن انگلیسی گفت:
من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم كنار.
روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم
لیست خرید و كاملا تهیه كرده بود ، خونه رو تمیز كرد و گفت كاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت.
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی است خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر می زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می گیرد.
عشق در غالب دلها ، در شکلها و در رنگها تقریبا مشابهی ، تجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش را دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روحها ، برخلاف غریزه ها ، هر کدام رنگی از ارتفاع و بعدی و طعم و عطری دارند ویژه خویش، می توان گفت که به شماره هر روحی، دوست داشتنی است
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصلها و عبور سالها برآن اثر می گذارد، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و خراج زندگی میکند و بر آشیانه بلندش ،روز روزگار را دستی نیست... دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیباییهای روح که زیباییهای محسوس را به گونه ای دیگر می بیند.عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است. اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار است و سرشار از نجابت.
خانه چیست؟
خانه و بقیه لوازم درون اون زائده هایی هستند که اطراف کامپیوتر رو فراگرفته اند
.
.
- میدونی مربی تیمتون بعد از بازی چی گفت؟
-نه چی گفت ؟
نمیدونم دارم از تو میپرسم
.
.
در اقدامی هوشمندانه ، ایرانیان به موجب دور زدن تحریم ها ،
زین پس به جای استفاده از پسته از چُس فیل در آجیل شان استفاده میکنند!!
نمیدونم به این میشه گفت جک یانه؟
امروز دوستم هزار تومن پسته خرید شد هشت تا دونه پسته!!!،یعنی دونه ای ۱۲۵تومن.
من اجازه دارم سرمو بزنم به این میز؟؟؟؟
.
.
دقت کردین وقتی از خواب پا میشی بوی دهنت بوی عطر میده ولی وقتی یه مهمون با کلاسسسسسس بیاد تو هم از خواب پا شی بوی دهنت برای خفه کردن یه گاو زبون بسته کافیه؟
.
.
یکی از فانتزیام اینه که یه پتو اختراع بشه که سوراخ سوراخ باشه ، واسه ماهایی که همیشه گرممونه ولی بی پتو هم خوابمون نمیبره
.
.
دقت کردین فیس و افاده ی منشی دکترا از خود دکترا بیشتره ؟
میخواد یه کلام جواب بده،
انگاری ازش خواستن سوراخ لایه اوزون رو بدوزه !!! والااا …
.
.
یارو میره انجمن اهدای عضو
جو گیر میشه و همه رو تیک میزنه
بعد از مرگش،
به خانواده اش یه شلوار کردی گشاد و یه مشت سبیل تحویل میدن !
.
.
عاقا این استادای مام درگیری ذهنی دارنا
دیروز ب استادمون میگم خسته نباشید استاد میگه عید شمام مبارک!!!!!!!!!!!
.
.
نمیدونم چرا با بعضی دخترا که میخوای تو خیابون یه سوالی ازشون کنی چشاشون خمار میشه و صداشون مث فیلم هندیا میشه
حالا تا دو دقیقه قبلش چشاشون مث یه کاسه ماس که یه عدس افتاده باشه توش چجوره، همونجوریه و صداشم مث غربتیاس:ll
.
.
من از عمرم چه فهمیدم؟ نفهمیدم چه فهمیدم.همان اندازه فهمیدم که فهمیدم نفهمیدم.(قسمتی ازدفتر خاطرات غضنفر)
.
.
اونایی که میگن ما امسال آجیل نمیخریم همونایی هستن که وقتی بچه بودیم قرار میذاشتیم فردای سیزده به در نریم مدرسه صبح ساعت 7 میرفتن مدرسه...
.
.
آقا چند وقت پیش توی این تبلیغات بانک که نشون میداد جوایزشو میگفت
250 میلیون ریال کمک هزینه خرید مسکن.
الان میگه 250 میلیون ریال کمک هزینه خرید خودرو.
به احتمال زیاد سال دیگه میگه
250 میلیون ریال کمک هزینه سفرررررر به مشهد مقدس.
.
.
آیا میدانید که طبق آخرین آمار میزان کمر درد در این ماه بیشتر از ماه های دیگر سال است !
و هر چه به ماه فروردین نزدیک میگردیم مقدار درد افزایش میابد و هر چه از ماه فرودین دور میشویم از مقدار ان کاسته خواهد شد!!
.
.
یه 600 ، 700 متر موکت و قالی گذاشتن کنار من بشورم :|
تنها شانسی که تا الان آوردم ، این فرچه هنوز پیدا نشده :||
هوا پاییزی و بارانیم من
درون خشم خود زندانیم من
چه فردای خوشی راخواب دیدیم
تمام نقشه ها بر آب دیدیم
چه دورانی چه رویای عبوری
چه جستن ها به دنبال ظهوری
من وتو نسل بی پرواز بودیم.....
اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است اما خدا را شکر که نوروز هر سال این فکر را به یادمان می اورد . پس نوروزت مبارک که سالت را سرشار از عشق کند . . .
من نام کسی نخوانده ام الا تو / با هیچ کسی نمانده ام الا تو
عید آمد و من خانه تکانی کردم / از دل همه را تکانده ام الا تو
***
گشت گرداگرد مهر تابناک، ایران زمین / روز نو آمد و شد شادی برون زندر کمین
ای تو یزدان، ای تو گرداننده ی مهر و سپر / برترینش کن برایم این زمان و این زمین
عید نوروز بر شما مبارک
***
اینا خط های دفترمه
———
————–
در این واپسین روز های سال ۹۱
یه جمله یادگاری برام بنویس . .
***
برای خواندن اس ام اس جدید به ادامه مطلب مراجعه کنید
مبارکتر شب و خرمترین روز / به استقبالم آمد بخت پیروز
دهلزن گو دو نوبت زن بشارت / که دوشم قدر بود امروز نوروز . . .
***
بر سفرهی هفت سین نشستن نیکوست
هم سنبل و سیب و دود کُندر خوشبوست
افسوس که هر سفره کنارش خالی ست
از پاره دلی گمشده یا همدم و دوست . .
***
دو قدم مانده به خندیدن برگ
یک نفس مانده به ذوق گل سرخ
چشم در چشم بهاری دیگر
تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان
یک سبد عاطفه دارم
همه ارزانی تان . . .
عید نوروز بر شما مبارک
***
هر چند زمان بزم و نوش آمده است
بلبل به خروش و گل به جوش آمده است
با چند بهار ، لالهی خفته به خاک
نوروز کبود و لاله پوش آمده است . . .
عید باستانی نوروز بر شما مبارک
***
طوفان گل و جوش بهار است ببینید / اکنون که جهان برسرکار است ببینید
این آینه هایی که نظر خیره نمایند / در دست کدام آینه دار است ببینید . .
***
خوش آمد بهار
گل از شاخه تابید خورشید وار
چو آغوش نوروزر پیروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغ
***
نوروز رسید و ما همان در دیروز / در رزم نه بر دشمن شادی پیروز
این غُصّه مرا کشت که دور از میهن / هر سال سر آمد و نیامد نوروز !
***
چو صبح رایت خورشید آشکار کند / ز مهر قبله افلاک زرنگار کند
رسید موسم نوروز و گاه آن آمد / که دل هوای گلستان و لالهزار کند . .
***
نوروز نُماد جاودان نوشدن است / تجدید جوانی جهان کهن است
زینها همه خوبتر که هر نو شدنش / باز آور ِ نام پاک ایران من است . . .
***
بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است
بر طرف چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و مگو ز دی که امروزخوش است . .
***
یکبار دگر نسیم نوروز وزید / دلها به هوای روز نو باز تپید
نوروز و بهار و بزم یاران خوش باد / در خاک وطن ، نه در دیار تبعید . . .
***
دلتنگ ز غربتیم و شادان باشیم
از آنکه درست عهد و پیمان باشیم
بادا که چو نوروز رسد دیگر بار
با سفرهی هفت سین در ایران باشیم . . .
***
مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است
خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است
به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی
این پیامی است که از دوست به یار آمده است
شاد باشید در این عید و در این سال جدید
آرزویی است که از دوست به یار آمده است . . .
***
ستاره بختتان بالا
سپیده صبحتان تابناک
سایه عمرتان بلند
ساز زندگیتان کوک
سرزمین دلتان سبز
سال جدید مبارک
***
نوروز! خوش آمدی صفا آوردی / غم زخم فراق را دوا آوردی
همراه تو باز اشک ما نیز دمید / بویی مگر از میهن ما آوردی . . .
***
مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است / خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است
به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی / این پیامی است که از دوست به یار آمده است
شاد باشید در این عید و در این سال جدید / آرزویی است که از دوست به یار آمده است
***
سلام ، نزدیک عیده ، توی خونه تکونی دلت ما رو بیرون نکنی با معرفت !
***
گلها همه با اذن تو برخواسته اند / از بهر ظهور تو خود آراسته اند
مردم همه در لحظه تحویل ، بی شک / اول فرج تو را از خدا خواسته اند . . .
باغ بوتچارت، باغی كه در جزیره ونكور كانادا و در فاصله ۲۱ كیلومتری از شهر ویكتوریا واقع شده و سال تأسیس آن به ۱۹۰۴ میلادی میرسد، یك باغ كاملاً رؤیایی با حدود ۲۰ هكتار وسعت است كه حقیقتاً شاهكار معماری سبز میتوان نامیدش.
به گزارش «نواندیش»، باغ بوچارت ـ كه به افتخار رابرت بوچارت و همسرش جین به این نام موسوم شده است ـ یكی از چشمنوازترین و سحرانگیزترین و پرجاذبهترین سازههای بشری در ستایش طبیعت است.
تيم فوتبال پرسپوليس در نيمه نهايي جام حذفي باز هم ميهمان اعلام شد
به گزارش خبرگزاري پارس فوتبال و به نقل از فارس، مراسم قرعهکشي براي تعيين ميزباني ديدار دو تيم پرسپوليس و داماش گيلان در مرحله نيمهنهايي جام حذفي( گراميداشت آزادسازي خرمشهر) امروز در سالن روابط عمومي سازمان ليگ و با حضور سعيد شيريني سرپرست پرسپوليس و امير عابديني مديرعامل باشگاه داماش و مسئولان سازمان ليگ برگزار شد.
بر اين اساس تيم فوتبال پرسپوليس ميهمان داماش گيلان است و اين ديدار بايد روز 16 فروردين در ورزشگاه عضدي رشت برگزار شود.
ديگر ديدار اين مرحله بين دو تيم سپاهان و استقلال روز 10 فروردين در ورزشگاه آزادي برگزار ميشود
شعرهای دفتر من هیچ می دانی چه شد ؟
شعله و خاکستر من هیچ می دانی چه شد ؟
رفتنت بر عهد و پیمان خط بطلانی کشید
اعتقاد و باور من هیچ می دانی چه شد ؟
بعد تو دیگر کسی یادی از این تنها نکرد
چشم مانده بر در من هیچ می دانی چه شد ؟
لحظه تکرار تو در هر عبور از حادثه
زخم های پیکر من هیچ می دانی چه شد ؟
مستی من از تو و از همت چشمان توست
جام درد و ساغر من هیچ می دانی چه شد ؟
کاش می دیدی شکستم لحظه انکار تو
در وداع آخر من هیچ می دانی چه شد ؟
رفتی و آن حلقه را با خود نبردی یادگار
حرمت انگشتر من هیچ می دانی چه شد ؟
نیستی تا وقت گریه یار چشمانم شوی
گونه خیس و تر من هیچ می دانی چه شد ؟
رفتی و من ماندم و یک دفتر و صدها غزل
شعرهای دفتر من هیچ می دانی چه شد ؟
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
ღ♥ღ ندای2وستی ღ♥ღ و آدرس
nedaydosty.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.