با یه شعر بی کنایه..... بازم اومدم سراغت تو که تو شبای تارم ...............حتی روشن چراغت چِقَدَر حوصله داری واسه آدمای اینجا یه مُش آدم دروغی ،کلّی خواهشای بی جا ********** روزهای که نبــــــــــــــــودم ********** خسته شده بودم از یکنواختی روزها و شبهایی که سهم چشمان خدا شده بود ودستان من ... با خودم عهد بستم خیلی چیزها را گم کنم طوری که دست هیچ کس ،حتی خودم هم به آنها نرسد !خیلی چیزها را دفن کنم تا بپوسند و فراموش شوند ! و خیلی چیزها را رها کنم تا پر بگیرند و نفس بکشند ... رفتم جایی به بلندای قامت خدا ... نشستم روی خاکی که بوی نفس یاس مست مستت می کند و نگاهم را چسباندم به طاقی نیلوفری که بی هیچ چشم داشتی، مشت مشت ستاره بر دامنت می ریزد .فقط کافیست نگاهش کنی تا همه دار و ندارش را خرجت کند! گوشی تلفنم را خاموش کردم و گوشهایم را سپردم به زنگوله باد و باغچه و برگ و باران ... " آخ اگه بارون بزنه... !!! " چشمهایم را به نگاه آبی چشمهایی دادم که هیچ حائلی را نمی پسندید حتی یک پرده حریر سفید برای وقتی که می خواهی فقط خودت باشی و خودت ... ! قرار گذاشته بودم فقط راه بروم و نفس بکشم و گوش بسپارم و تماشا کنم همه چیزهایی را که یادم بیاورد بودن و نفس کشیدن و شنیدن و دیدن و... دوست داشتن را ! صدای ( قدمهای آرامش ) را که شنیدم تا نفس داشتم دویدم و دویدم و دویدم تا نگاهم را به نگاهش برسانم. بی معطلی در آغوشش پریدم و نفهمیدم چند ساعت وجودم را به سخاوت دستان خنکش سپردم تا پاکم کند از هرم داغ اشک و نگاه سرخ خورشید ! رها شدم در خنکای وجودی که پاک ترین و زلال ترین مخلوق منعم خداست و آنقدر در دامنش دلم را سبک کردم که تا مدتها گرمای هیچ داغی سرخش نکند !!! حالا که رسیده ام ... سوغاتم استقامت چشمان قهوه ای بلند قامتی است که هنوز هم سر بر شانه های خدا دارد و دل در گرو چشمان آبی و زلالی که تمام قامتش را قدم می زند و زیر پاهایش جاری می شود و می گذرد تا به نگاه سبزی برسد که همسایه خورشید است و هم نفس باد و سایه سار آب ... من از بین الحــــــــــــــــــرمین بر میگردم .. در چشمانت متولد شدم و در نگاهت متوّفی ... آه که یـُحیی و یـــــُمیت چشمان تو ..با ما چه کرد ...اینک این من در آستانه ی چشمان تو کنیزکی مملوک که (ما مـــــَلَکت ایمانهم ) را در صحیفه ها برایش مقـــــّدر نموده اند ... از خود بیخود و در تو جاری ام .. خاشعانه ترین تجسّم انسانیت در پیشگاه چشمان تو ... خاضع ترینم به تولای مهر تو ... تضرعم را میبینی و پاسخم نمیدهی ... و دلهره هایم هر آیینه بیشتر میشود .. مـــــــــــرا ببین سیــــــــــــــد من .. آقای من ... من همان بانوی چله نشین و معتکف درگاه عشق توام ...همانی که صحراهای دل و دلدادگی را از برایش درنوَردیدی ..و مجنونیتت را قباله ( قـَبلتُ حـُبها ) کردی .. مرا ببین و به خود بخوان و هاله ای از احساست را حصار پیکرم کن .مرا در سینه ات محصور کن که دیر زمانیست معصومیت تاریخ ؛ رنگ باخته و اغیار و به ظاهر یارها امنیتم را مسلوب کرده اند .. آقای من نگاهت را از من دریغ نکن ..من سالهاست دخیل چشمانم را به نگاهت بسته ام ... وضریح چشمانت را طواف میکنم ... من سالهاست بین صفا و مروه نگاه منو و چشمان تو با دلهره ای نفس نفس میدَوَم .. و اکنون در این آستانه به حکم تقدیر؛ قد قامت عشق را زمزمه میکنم ... بانگ (اشهدُ أنک عزیزی ) را میشنوی .. ؟؟؟ هیچ میدانی ای مرد ... وقتی به قداست چشمانت ضریح نیاز را پنجه میزنم ...تمامی من شور دل انگیزی میشود جاری در عمق آن نگاه ... و وقتی عشقم را خالصانه به مقدم مبارک حضورت پیشکش میکنم ؛ تاج حوایی خویش را بر عشق تو مینهم .. ونردبان ملکه بودنم را تا مرز بندگی و بردگیت تنازلی طی میکنم . که تمامی انچه را در احساس نهفته دارم نثار قدم هایت در روزگارم کنم ... همه عمر زلیخا وار در وفای تو چشم بر اغیار بسته و خود را در حصارِ وابستگیم به تو... محصور میکنم .. گویی که در زمین مخلوق دیگر جز تو خلق نشده ... شهرزادی میشوم در شبهای شمع و شور و شراب چشمانت .. عشق تو هاله ای میشود بدور احساسم و بازوانت قلعه ای تنومند که غریبه ای را به آن راه نیست ...و من امنیت گمشده ام را در آغوش تو جستجو میکنم ... در هــُرم نفس های تو مذاب میشوم و تمامی وقارم به تاراج میرود ..وقتی لبانم آن ارغوانی مستی آفرین ؛ را سر میکشد ... وجاری میشود در رگهایم .. و ادغام میشوی در پیچک پیکرم .. گویی که تمامی روزنه های بین ما را خامه ای از عشق پـُر کرده باشد ... مست میشوی ..مست میشوم .. و ترسی از خماری فردایش نیست ...
نظرات شما عزیزان:
...
+نوشته
شده در 24 اسفند 1391برچسب:, ;ساعت21:47;توسط reza; |
|